آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [10]
_________________________________________________
همه وارد خوابگاه شدن و
با چیزی که دیدن خشکشون زد...
همه ی وسایل خوابگاه به هم ریخته بود و خوابگاه تقریبا نابود شده بود....
نامجون:ای..اینجا...چه...خبره؟
یوکی:ودف؟
جیمین:نامجون...به بنگ پی دی نیم زنگ بزن بهش بگو
نامجون:باشه...
و بعد کمی از بقیه دور شد تا به پی دی نیم زنگ بزنه...
جیمین:چرا اینجا اینجوریه؟
جونگکوک:هعی...چمدونم
تهیونگ:میگم...یوکی؟
یوکی:بله؟
تهیونگ:میخوای تو برو خوابگاه برات اینجا خطرناکه
جیمین:راست میگه تو بری بهتره!
جونگکوک:موافقم!
یوکی سر تکون داد و به سمت جونگکوک برگشت و دست هاش رو گرفت....
یوکی:پس قول بده مواظب خودت باشی
جونگکوک:قول میدم...🤌🏻
یوکی:ممنون(:
و بعد بوسه ای روی گونه جونگکوک گذاشت و از در خوابگاه بیرون زد...
جیهوپ:به نظر من بهش زنگ بزن آخر شب رو
جین:آره
جونگکوک:من شمارشو ندارم..):
جیمین:رفیق منه ها شمارشو دارم بهت میدم
جونگکوک:مرسی هیونگ
نامجون:بچه ها پی دی نیم گفت استف ها میان اینجارو جمع میکنن و بعد دوربین هارو چک میکنن
اعضا:خب...خوبه!
*آخرشب*
وارد آشپزخونه شد و نودل رو از روی گاز برداشت و روی صندلی نشست که بخوره و گوشیش رو برداشت...
یوکی:یا مسیح
کلی تماس از دست رفته از مامانش و البته میساکی داشت و جیمین هم زنگ زده بود....
وقتی رسیده بود به خوابگاه خوابش برده بود و نتونسته بود گوشیش رو چک کنه و بقیه رو نگران کرده بود...
اول از همه به مادرش زنگ زد...
یوکی:سلام مامان!
:سلام و کوفت...چرا جواب نمیدی؟
یوکی:خواب بودم
:هوووف خب من نگران شدم...
یوکی:ببخشید
:عب نداره....من برم بابات الان منو میبلعه🤌🏻😐
یوکی:باشه خدافظ🤣
و بعد گوشی رو قطع کرد و به میساکی پیام داد که حالش خوب بوده و نگران نباشه...
گوشی رو کنار گذاشت که گوشیش زنگ خورد گوشی رو برداشت
شماره ناشناس بود...
یوکی:بفرمایید؟
:منم جونگکوک(:
یوکی:اوه سلام خوبی؟بقیه خوبن؟خوابگاه چی شد؟
:آره خوبم..بقیه هم خوبن..استفا اومدن همه جارو مثل اول کردن...(:
یوکی:خوبه!....کارداشتی؟
:آره میشه فردا باهم بریم سر قرار؟
یوکی:آره بریم...کجا؟
:شهر آیدلا خوبه؟
یوکی:میشه بریم خیابون تهران؟مغازه های شبانه روزی که داره ماهم ساعت 3 صبح میریم که کسی نباشه..خوبه؟
:آره خوبه بریم...فقط..ما یه هفته دیگه میریم بوسان میشه تو هم باما بیای؟
یوکی:چی...اخه...
:یوکی..لطفا
یوکی:هوف..باشه میام شب بخیر عزیزم(:
:مرسی..شب بخیر بیب
و بعد گوشی رو قطع کرد
نودل رو خورد و به سمت تختش رفت و خوابید...(:
*فردا_شب_ساعت:12*
از حموم بیرون اومد و روی صندلی نشست....
و شروع کرد به خشک کردن موهاش..
قرار شده بود قبل از قرار بره به خوابگاه اعضا
لباسش رو پوشید(اسلاید 2)
و به سمت خوابگاه راه افتاد...
*خوابگاه*
زنگ در رو زد و منتظر شد که در باز بشه...
..
...
....
وارد خوابگاه شد که دید همه چراغ ها خاموشه و چیزی نمیتونه ببینه...
اولش گفت شاید برقا رفته یا شاید اعضا بیرونن یا هر چیزی و بیشتر وارد شد که یک دفعه دو چشم کاملا سفید بزرگ توی تاریکی دید که بهش زل زدن و از اونجایی که چشم ها نزدیک سقف بود مطمئن بود مال یه انسان نمیتونه باشه...
یوکی:هی...توکیهستی؟
و جوابی نشنید!
و دید که هر دو چشم دارن نزدیکش میشن....
شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن..
که چراغ ها روشن شد...
و اعضا از پشت مبل هه بیرون اومدن..
جونگکوک به سرعت به سمتش اومد و بغلش کرد
جونگکوک:هی...حالت خوبه؟چی شد
ولی یوکی چیزی نگفت و فقط گریه کرد
نامجون:بهش آب بدید شاید بتونه حرف بزنه!
جیهوپ رفت آب بیاره که با صدای جین متوقف شد
جین:ب..بچه..ها...اونجا..رو....فکر..کنم...فهمیدم..چرا...یوکی...ترسید
و با انگشت به پنجره اشاره کرد....
همه اعضا به سمت پنجره برگشتن و با چیزی که دیدن خشکشون زد...
تموم شد😐🤌🏻
یاه یاه یاه دقت کردید آخر هر پارت همه خشکشدن میزنه؟😐
کپی ممنوع🚫🚫🚫
نویسنده:KIM_ISOMY
همه وارد خوابگاه شدن و
با چیزی که دیدن خشکشون زد...
همه ی وسایل خوابگاه به هم ریخته بود و خوابگاه تقریبا نابود شده بود....
نامجون:ای..اینجا...چه...خبره؟
یوکی:ودف؟
جیمین:نامجون...به بنگ پی دی نیم زنگ بزن بهش بگو
نامجون:باشه...
و بعد کمی از بقیه دور شد تا به پی دی نیم زنگ بزنه...
جیمین:چرا اینجا اینجوریه؟
جونگکوک:هعی...چمدونم
تهیونگ:میگم...یوکی؟
یوکی:بله؟
تهیونگ:میخوای تو برو خوابگاه برات اینجا خطرناکه
جیمین:راست میگه تو بری بهتره!
جونگکوک:موافقم!
یوکی سر تکون داد و به سمت جونگکوک برگشت و دست هاش رو گرفت....
یوکی:پس قول بده مواظب خودت باشی
جونگکوک:قول میدم...🤌🏻
یوکی:ممنون(:
و بعد بوسه ای روی گونه جونگکوک گذاشت و از در خوابگاه بیرون زد...
جیهوپ:به نظر من بهش زنگ بزن آخر شب رو
جین:آره
جونگکوک:من شمارشو ندارم..):
جیمین:رفیق منه ها شمارشو دارم بهت میدم
جونگکوک:مرسی هیونگ
نامجون:بچه ها پی دی نیم گفت استف ها میان اینجارو جمع میکنن و بعد دوربین هارو چک میکنن
اعضا:خب...خوبه!
*آخرشب*
وارد آشپزخونه شد و نودل رو از روی گاز برداشت و روی صندلی نشست که بخوره و گوشیش رو برداشت...
یوکی:یا مسیح
کلی تماس از دست رفته از مامانش و البته میساکی داشت و جیمین هم زنگ زده بود....
وقتی رسیده بود به خوابگاه خوابش برده بود و نتونسته بود گوشیش رو چک کنه و بقیه رو نگران کرده بود...
اول از همه به مادرش زنگ زد...
یوکی:سلام مامان!
:سلام و کوفت...چرا جواب نمیدی؟
یوکی:خواب بودم
:هوووف خب من نگران شدم...
یوکی:ببخشید
:عب نداره....من برم بابات الان منو میبلعه🤌🏻😐
یوکی:باشه خدافظ🤣
و بعد گوشی رو قطع کرد و به میساکی پیام داد که حالش خوب بوده و نگران نباشه...
گوشی رو کنار گذاشت که گوشیش زنگ خورد گوشی رو برداشت
شماره ناشناس بود...
یوکی:بفرمایید؟
:منم جونگکوک(:
یوکی:اوه سلام خوبی؟بقیه خوبن؟خوابگاه چی شد؟
:آره خوبم..بقیه هم خوبن..استفا اومدن همه جارو مثل اول کردن...(:
یوکی:خوبه!....کارداشتی؟
:آره میشه فردا باهم بریم سر قرار؟
یوکی:آره بریم...کجا؟
:شهر آیدلا خوبه؟
یوکی:میشه بریم خیابون تهران؟مغازه های شبانه روزی که داره ماهم ساعت 3 صبح میریم که کسی نباشه..خوبه؟
:آره خوبه بریم...فقط..ما یه هفته دیگه میریم بوسان میشه تو هم باما بیای؟
یوکی:چی...اخه...
:یوکی..لطفا
یوکی:هوف..باشه میام شب بخیر عزیزم(:
:مرسی..شب بخیر بیب
و بعد گوشی رو قطع کرد
نودل رو خورد و به سمت تختش رفت و خوابید...(:
*فردا_شب_ساعت:12*
از حموم بیرون اومد و روی صندلی نشست....
و شروع کرد به خشک کردن موهاش..
قرار شده بود قبل از قرار بره به خوابگاه اعضا
لباسش رو پوشید(اسلاید 2)
و به سمت خوابگاه راه افتاد...
*خوابگاه*
زنگ در رو زد و منتظر شد که در باز بشه...
..
...
....
وارد خوابگاه شد که دید همه چراغ ها خاموشه و چیزی نمیتونه ببینه...
اولش گفت شاید برقا رفته یا شاید اعضا بیرونن یا هر چیزی و بیشتر وارد شد که یک دفعه دو چشم کاملا سفید بزرگ توی تاریکی دید که بهش زل زدن و از اونجایی که چشم ها نزدیک سقف بود مطمئن بود مال یه انسان نمیتونه باشه...
یوکی:هی...توکیهستی؟
و جوابی نشنید!
و دید که هر دو چشم دارن نزدیکش میشن....
شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن..
که چراغ ها روشن شد...
و اعضا از پشت مبل هه بیرون اومدن..
جونگکوک به سرعت به سمتش اومد و بغلش کرد
جونگکوک:هی...حالت خوبه؟چی شد
ولی یوکی چیزی نگفت و فقط گریه کرد
نامجون:بهش آب بدید شاید بتونه حرف بزنه!
جیهوپ رفت آب بیاره که با صدای جین متوقف شد
جین:ب..بچه..ها...اونجا..رو....فکر..کنم...فهمیدم..چرا...یوکی...ترسید
و با انگشت به پنجره اشاره کرد....
همه اعضا به سمت پنجره برگشتن و با چیزی که دیدن خشکشون زد...
تموم شد😐🤌🏻
یاه یاه یاه دقت کردید آخر هر پارت همه خشکشدن میزنه؟😐
کپی ممنوع🚫🚫🚫
نویسنده:KIM_ISOMY
۸.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.